دكتر طه جابر العلواني در سال 1935 ميلادي در عراق چشم بر جهان گشود. وي دكتراي اصول فقه خود را در سال 1973ميلادي از دانشگاه الازهر مصر دريافت كرد. در سال 1981 م در تأسيس «المعهد العالمي للفكر الاسلامي» (مركز جهاني انديشهي اسلامي) در ايالت ويرجينياي امريكا مشاركت ورزيد. وي هم اكنون رييس اين مركز علمي ـ دانشگاهي است و رياست شوراي فقهي شمال امريكا و همچنين رياست دانشگاه علوم اسلامي ـ اجتماعي را بر عهده دارد.
آثار علمي متعددي از وي منتشر شده است كه به عناوين مهمترين كتابهاي او اشاره ميشود:
1 ـ ادب الاختلاف في الاسلام (ادب اختلاف در اسلام).
2 ـ حقوق المتهم في الاسلام (حقوق متهم در اسلام).
3 ـ اصلاح الفكر الاسلامي (اصلاح انديشهي اسلامي).
4 ـ الازمة الفكرية المعاصرة (بحران فكري معاصر).
5 ـ اسلامية المعرفه بين امس و اليوم(معرفتشناسي اسلامي از ديروز تا امروز).
6 ـ التقليد و الجمود فيالعقل المسلم (تقليد و جمود در عقل مسلمان).
7 ـ ازمة الفقه و منهجية الاجتهاد (بحران فقه و روشمندي اجتهاد).
8 ـ المنظور المعرفي لمفهوم الحاكمية (نگاهي معرفتي به مفهوم حاكميت).
9 ـ اصول الفقه الاسلامي (اصول فقه اسلامي).
10 ـ آفاق التغيير و منطلقاته (آفاق و خاستگاههاي دگرگوني).
«مترجم»
علم اصول فقه، در آغوش فقه و براي تأمين سازوكارهاي لازم در عمليات استنباط بوجود آمد. با رشد و تحول تجربهي فقهي، علم اصول نيز به موازات آن رشد يافت، در نتيجه هر چه استدلال فقهي گسترش و امتداد يافت، نياز به تحول در علم اصول نيز ـ از آن رو كه مهمترين ابزار لازم براي اجتهاد معاصر بود ـ فزوني گرفت.
ترديدي نيست كه علم «اصول فقه» از مهمترين علوم «مقاصدي» امت است و جايگاه صدارت را در بين علوم نقلي دارد. با ژرفنگري در اصول فقه، اين اصل را مييابيم كه پديدآورندهي احكام، قرآن مجيد است. «إن الحكمُ إِلاّ لِلّه»، (فرمان جز براي خدا نيست)1، «و نزّلنا عليك الكتاب تبيانا لكلّ شيء وهدي و رحمة و بشري للمسلمين»، (و اين كتاب را كه روشنگر هر چيزي است و براي مسلمانان رهنمود و رحمت و بشارتگري است، بر تو نازل كرديم)2 همچنين در مييابيم كه اصل ديگر تبيين كننده و كاشف احكام، سنت رسول خدا(ص) ميباشد: «و ما انزلنا عليك الكتاب الا لتبيّن لهم الذي اختلفوا فيه و هديً و رحمة لقوم يؤمنون» (و ما [اين [كتاب را بر تو نازل نكرديم، مگر براي اين كه آنچه را در آن اختلاف كردهاند، براي آنان توضيح دهي و [آن[ براي مردمي كه ايمان ميآورند رهنمون و رحمتي است).3 در مرحلهاي از تاريخ تحولات فكري ما عدهاي گفتهاند: «نصوص پايان پذيرند و حوادث پايانناپذير» و پس از آن ادلهي ديگري مانند اجماع، عقل و قياس بوجود آمدند. ادلهي ديگري هم از پي هم پديد آمدند كه قاسمي صاحب كتاب «الجرح و التعديل» آنها را چهل و هفت دليل اضافي يا مورد اختلاف، بر شمرده و ابن عاشور دو دليل ديگر بر آن افزوده تا تعداد ادلهي مورد اختلاف به عدد چهل و نه برسند. در اين جا لازم است، تأمل كوتاهي در نظرات شهيد محمد باقر صدر(ره) داشته باشم كه اصل تبلور علم اصول و استقلال آن از فقه را در رشد و بالندگي علم فقه و گستردگي افق انديشههاي فقهي ـ چنان كه خود در درسهايش بدان ميپرداخت ـ ميداند. البته اين سخن به طور مطلق، پذيرفته نيست؛ زيرا رويكرد فقهاي حنفي و طرفدارانشان اين گونه بوده است كه اصول خود را پس از رشد و بالندگي و رواج فقهي، تدوين كردهاند. اما كسي كه به تاريخ فقهي وفكري ما نظر ميافكند، متوجه ميشود كه فقيهان صحابي، قاريان كتاب خدا بودند و فتاواي خود را به آيات قرآن مستدل ميكردند. آنان الفاظ را بدون نامگذاريهاي مصطلحي كه بعدها شناخته شد (احوال الفاظ، مانند عموم و خصوص و...)، در نظر ميگرفتند، چنان كه عربها هم پيش از به وجود آمدن علم نحو، بدون اعمال قواعدي كه بعدا تدوين شد، اِعراب را رعايت ميكردند. لقب «فقيه» و «فقها»، تا جايي كه ما ميدانيم پس از سال چهلم هجري مصطلح شد، اما مسايل اصولي را ميتوان، در فتاواي قاريان صحابي و حتي قاريان اهل بيت (رضي الله عنهم)، مشاهده كرد، اين نشان ميدهد كه تفكر اصولي ـ اگر نگوييم پيشتر از تفكر فقهي ـ همراه با تفكر فقهي وجود داشته است. البته قواعد اصول با نامهاي مصطلح آن، بعدها شناخته شده و رسميت يافت. اگر منظورتان اين مطلب است، البته اختلافي در اين نيست.
اما متكلمان و شافعيان، بر آن بودند كه ابتدا اصول و قواعد اصولي تدوين شد، تا فقه بر روي آن بنا شود. از اين نگرش چنين بر ميآيد كه امت اسلامي در آغاز قرن اول تا نيمهي دوم اين قرن يا كمي پس از آن ، مفهوم «فقه اكبر» را كه شامل «فقه اصغر» و دو اصول ـ اصول دين و اصول فقه ـ بود، ميشناختند و پس از آن علوم اسلامي تمايز يافت. پس از آغاز تدوين ـ كه «ذهبي» تاريخ آن را حدود سال 143. ه••. ميداند ـ علوم اسلامي شكلهاي مستقلي يافت، گويا مراد شهيد صدر و موافقانش نيز همين است. به هر روي، منظور هر چه كه باشد، اين پيشرفت محدود ـ كه برخي صدايشان را براي ايجاد تحول در علم اصول و تبديل آن به ابزاري روشمند و رام در دست فقيه معاصر بلند كردهاند ـ براي پاسخگويي به مقتضيات حركت اسلام در برابر جهان، يا حركت جهان در برابر اسلام كافي به نظر نميرسد؛ زيرا امروزه خود فقه نيز نيازمند بسياري از دانشهاي اجتماعي و انساني جديد و برخي مسايل علوم طبيعي است و بدون آن، فقيه توان مطالعه و معالجهي امور روزگار خويش را ندارد. زماني كه به ضرورت جمع بين دو قرائت (قرائت وحي و قرائت جهان) پي برديم، در خواهيم يافت كه نوسازي اصول فقه و بازنگري در مسايل آن و تقويت آن با برخي روشهاي علمي ديگر كه فقيه به شدت نيازمند دانستن آن است، امري ضروري ميباشد. اين نوسازي بايد با ضوابط روششناختي قرآن مجيد و خصوصيتها و مشخصههاي شريعت تنظيم گردد.
همچنين بايد «علم اصول فقه» را از مباحثي كه نگرشهاي تجزيهاي را به قرآن مجيد، تحميل كرده و يگانگي علِّي و ساختارياش را ناديده گرفته است، تصفيه كرد و نيز بايد از مباحثي كه در برخي دورههاي تاريخي و تحت تأثير مشكلات بين فقيه و پادشاه و يا مشكلات بين فرقهها و مذاهب اسلامي، «قواعد» و يا «ادلّه» ناميده شده است، پيراسته كرد. تمام اين مباحث ـ كه بيهودگي آن بر متخصصان اين علم ارجمند پوشيده نيست ـ بايد بازكاويده شده و آنچه كه امروز پذيرفتني و يا مورد نياز نيست، كنار گذاشته شود.
شيوههاي فهم نصوص و تشخيص مدلولهاي آن در زبانشناسي جديد، از زمان بنيادگذار اين علم، زبانشناس معروف «فرديناند سويسر (1913ـ1857م) تاكنون، پيشرفتهاي چشمگيري داشته است. آيا ميتوان ابزارهاي اين علم را در تعيين مدلول و معناي آيات قرآن كريم و سنت شريف به كار گرفت؟
در فرهنگ ما علوم لغت (زبان) از زمان تدوين، در كنار «علوم غايي» از جايگاه «علوم ابزاري» برخوردار بوده است. علماي پيشين ما اين علوم را علومي ضروري براي فهم قرآن كريم و سنت نبوي ميدانستند واز هيچ تلاشي براي خدمت به اين علوم و پيشبرد آن ـ از باب مقدمهي واجب ـ كوتاهي نكردند. از اين رو، علوم لغوي از «علوم غايي» گرفته ميشد، تا اين كه استقلال يافته و در شكل علومي مستقل، با غايات و موضوعات و روشهايي ويژه، تمايز يافت. اما رابطهي متقابل بين علوم غايي و علوم ابزاري و به ويژه رابطهي علم اصول دين و اصول فقه و فقه و تفسير با نحو و بلاغت، هيچگاه متوقف نشد.
خلاف آنچه كه برخي پژوهشهاي متأثر از شرقشناسي و مكتبهاي شرق شناختي ـ گمان بردهاند، پايههاي علوم اصلي لغت (زبان) را افلاطون و ارسطو پايهريزي كردهاند، ما شك نداريم كه «علوم لغت عربي» و به ويژه علوم بلاغت و نحو، در چارچوب «نص قرآني» سربرآورد و باليد. حتي برخي از مباحث لغوي، بدون وجود نص قرآني امكان ورود به اين مباحث را نمييافت. نمونهي اين مباحث، مسايل معروف به «امور كلي لغات» مانند بحث از وضعي بودن، توقيفي بودن و بحث «رابطههاي گوناگون» ـ و به اصطلاح برخي معاصران، «نشانهشناسي» ميباشد. مباحث بسيار ديگري كه تنها در صورت وجود نص قرآني امكان بروز مييافتند. (مانند اين كه چرا حروف مقطّعه به عنوان ابزار تعبير خطاب شارع انتخاب شد، «وضع و واضع و موضوع له»، «حقيقت و مجاز» ـ كه محور علم بلاغت است ـ حكم حقيقت و مجاز و مسألهي دلالتها و چگونگي استدلال به خطاب و...)، همگي از مباحث مهمي است كه عقل مسلمان ـ بدون تقليد از امتهاي پيشين ـ بدان دست يافته و آن را توليد كرده است، تا به مدد آن با مسألهي فهم نص مطلق اعجازي كه همهي بشريت را براي پديد آوردن سخني همانند خود به هماوردي فراخوانده، روبهرو شود. هيچ يك از امتهاي پيشين با چنين مسألهاي روبه رو نشده بودند، تا احتمال داده شود كه آنان سطحي عالي از علوم لغوي را پديد آورده باشند و عربها از آنها اقتباس كرده باشند.
اما اين مسأله نبايد چندان ما را به خود مشغول دارد. نبايد يكي از اهداف ما اين باشد كه رويكردي امروزي نسبت به ميراث (سنت) داشته باشيم و يا از بيم عصري شدن به سنت پناهنده و پيچيده شويم بلكه هدف اساسي ما بايد تمركز در چگونگي ادراك واقعيتهاي معرفتي و خودآگاهي فكري و فرهنگي و درك نقاط بحران و گشايش در آن و چگونگي بازسازي نظام معرفتي توحيدي باشد. وگرنه اثبات همترازي نظام معرفتي ما با نظام معرفتي غرب و يا تفوق نظام معرفتي ما بر نظام معرفتي غرب، هيچ سودي براي ما ندارد و توانايي در تفسير ميراث خويش با شيوهها و روشهاي معرفتي غرب، ما را از بنبست خارج نميكند. زيرا اين كار، نشانهي تجاهل جدي نسبت به شرايط و اوضاع بوجود آمدن اين ميراث و نظامهاي آن و شبكهي روابط دروني معارف آن است. اما ميتوان گفت كه سرنوشت چنين بوده است كه مباحث لغوي جدياي كه علماي پيشين ما در نحو و لغت و مفاهيم لغوي و ارتباط آن با نظامهاي دلالتي ديگر آغاز كرده بودند، پس از قرن پنجم ادامه داده نشود، همانطور كه سرنوشتش اين بود، در محيطي بهداشتي ـ كه فرصت بالندگي وشادابي طبيعي را فراهم كند ـ تولد نيابد؛ زيرا غالب اين مباحث مربوط به مشكلات فكري و كلامي، بين فرقهها و چالش فقهي بين مذاهب تولد يافت. مباحث «دال و مدلول» و «لفظ و معنا» و «رابطهي بين لفظ و گويندهي آن» و رابطهي بين لفظ و مخاطب آن» و ارتباط بين عالم واقع و عالم ذهن و نيز مسايل مربوط به وضع و چگونگي حدوث آن و رابطهي بين زبان و نشانههاي ديگر مانند اشاره، همگي موضع كلامي متكلمان و موضع فقهي فقهاي صاحب نظر بوده است، اين علوم نقش اساسياي در شفاف كردن و بروز اين مواضع داشته است. مسألهي «آفريده شدن قرآن» و «صفات الاهي» گواه اين سخن ما است. كسي كه بحثهاي ابن جنّي در «خصائص» و كتابهاي عبدالقاهر جرجاني و كتابهاي متكلماني چون قاضي اشاعره، باقلاني و قاضي معتزله و عبدالجبار را مطالعه كرده باشد، ترديدي در اين رابطه و تأثير متقابل (بين بحث لغوي و بحث كلامي و فقهي) برايش باقي نميماند. مباحث لغوي در محدودهاي كه براي آن مشخص گرديد. (يعني محدودهي علوم ابزاري) باقي نماند، بلكه با حفظ جايگاه خود در علوم ابزاري، با ديگر علوم و معارف ما تداخل كرده و در انديشهي كلامي و فكري ما ثمراتي به بار آورده است كه هيچ يك از ابعاد معرفتي ديگر ما اين نتايج را به همراه نداشتهاند. كافي است در عبارات فخر رازي در كتاب «المحصول» در «بحث از واضع» (ج1،ص 243)درنگ كنيم، تا [نسبت به ادعاي فوق] اطمينان يابيم. او ميگويد: «تقيد لفظ به معنا يا ذاتي است و يا وضعي، چه تمام اين وضع از سوي خداي تعالي باشد يا از سوي مردم و يا برخي از آن از سوي خدا و برخي ديگر از سوي مردم. اين احتمالات چهارگانه چهار مذهب را پديد آورده است:
1 ـ مذهب عبّاد بن سليمان صيمري؛
2 ـ اعتقاد به توقيف، كه مذهب اشعري و ابن فورك است؛
3 ـ اعتقاد به اصطلاح، كه مذهب ابن هاشم و پيروان او است؛
4 ـ اعتقاد به تفصيل، كه به ابواسحاق اسفرايني منسوب است»
فخر رازي به كساني كه آنان را «جمهور (عامه) محققان» ميخواند چنين نسبت ميدهد كه آنان صرف نظر از جزميابي به هر كدام از شقوق ياد شده همهي آنان را روا شمردهاند.
فخر رازي موضع پريشان اصوليان و متكلمان در مسألهي قطع و ظن را بيان ميكند، وي از مباحث كتاب خويش چنين نتيجه ميگيرد كه لغويان بزرگ ـ چه جاهلي و يا مسلمان ـ كه به سخن و زبان و شعر و نثرشان استشهاد ميشود، در موارد فراواني به خطا رفتهاند. او نمونههاي بسياري از خطاهاي اين منابع لغوي را ياد كرده و اين فصل را چنين پايان ميدهد: «بنابراين ميگوييم: مرجع تشخيص درستي لغات، اديبانند و آنانهم در درستي و نادرستي لغات، آثار شاعران بزرگ جاهليت و اسلام را مبنا قرار ميدهند. اما هنگامي كه در آثار خودِ اديبان، در لفظ و معنا و اِعراب اشتباهات و خطاهاي فراوان وجود دارد، چگونه ميتوان به سخنشان رجوع و به شعرشان استدلال كرد»؟! وي در پايان به اين نتيجه ميرسد كه: «ثابت ميشود كه نهايت مقصد درستي لغت، نحو و صرف، ظن (گمان) است». (المحصول: 1/9 56 به بعد) اين بحث را بدان روي مطرح كردم كه بگويم، چنين ابعادي از ميراث پربار، غني و رنگارنگ ما نيز نيازبه بازنگري و اجتهاد دارد. شكي نيست كه آگاهي از نتايج مطالعات و پژوهشهاي زبان شناختي معاصر و افقهايي كه ديگران گشودهاند، را به هيچ وجه نميتوان ناديده گرفت؛ زيرا اشراف به اين تلاشها و مطالعات و تحليلها و نقدهاي آن و شناختالگوهاي معرفتي و روشهاي به كار گرفته شده در توليد آن، زمينهاي است براي نوسازي و نونگري در ميراث خودمان و لازمهي ارتباط با آن و بيرون بردن آن از حالت ايستايي و ركودي، كه قرنها دچار آن بوده است. به نظر من دراين عمليات بايد دو شرط اساسي در نظر گرفته شود:
1 ـ برآمدن آن از خاستگاه نظام معرفتي ـ اسلامي، الگوي معرفتي و جهانبيني خود، در غير اينصورت به گرداب سنت و نوسازي بازخواهيم گشت.
2 ـ درك ماهيت بحران زباني ما يا بحران ما در تعامل؛ زبان قرآن و درك اين كه حل اين بحران از راه مشخص كردن رابطهي زبان با نظامهاي دلالتي ديگر ـ صرفا بنا به فهم پيشينيان ـ و يا تطبيق و مقايسهي زبان با اين نظامها براي دستيابي به «نشانهشناسي» ـ چنان كه فرديناند سويسر انتظار دارد ـ ممكن نخواهد بود. به رغم همهي فوايدي كه ميتوانيم از اين معارف زبانشناختي ببريم، (امور ديگري نيز وجود دارد كه بايد ما ـ يعني حاملان قرآن آن را ـ تبيين كنيم. زبانيشناسان اين امت ميتوانند، در اين زمينه كارهاي مهمي انجام دهند، به ويژه آنان كه عمق بحران زبان عربي و بازتاب آن بر ساير معارف و علوم شرعي رادرك كردهاند، حتي ـ به نظرمن ـ اين امر از مهمترين خاستگاههاي نوسازي و نونگري حقيقي است كه هنوز عالمان ما نداي آن را سر ميدهند و بدان فرا ميخوانند.
شك نيست كه قرآن مجيد به زبان عربي آشكار (بلسان عربيِ مبين) است، اما درعين حال كتاب خدا است و كلام خدا، يكي از صفات آن ذات مقدس است. دراين جا نقطهي تمايز مهمي وجود دارد كه بسياري از پيشينيان بدان توجه نداشتهاند و آنان كه متوجه آن شده بودند هم به خوبي آن را درك نكردندو در يك چارچوب روش شناختي قرارندادند. آن مسألهي متمايزكننده اين است كه يك زبان زماني كه مورد استفادهي آفريدگار سبحان قرار ميگيرد، بسيار متفاوت است با زماني كه مورد استفادهي بشرِ آفريده شده قرار ميگيرد. زبان هنگامي كه خداي تعالي خطاب خويش را بر آن مينشاند و در قالب كتابي استوار روشن به آفريدگان خويش عرضه مينمايد، اوصافي غير اين اوصافِ زبان متداول بين انسانها دارد. اين زبان، وضعي مانند وضع نبوت دارد. پيامبر انسان است و از اين بُعد، به بشر متصل ميباشد، اما از بعد ديگر (بعد رسالت) بريدهي از بشر است. زبان، در كاربرد الاهياش بايد از كاربرد بشرياش جدا شده باشد تا وحي به صفت «گفتار گرانبار» موصوف شود: «انا سنلقي عليك قولاً» (در حقيقت ما به زودي بر تو گفتاري گرانبار القا ميكنيم)4 اما اين گفتار با بشر و مادهي زبانيشان مرتبط است، تا خطاب اعجازي و الاهي را به تناسب توانايي و امكانات فهمي و دريافتي عصري كه درآن ميزيند و سطح معرفتيشان به آنان تفهيم كند. اما مردم به اين مقدار پايبند نبوده و غالبا خرافات و اسطورههاي پيشينيان را بر آيات وحي تحميل ميكنند و بين خرافات خويش و مراد قرآن ارتباط ايجاد ميكنند. علت اين كار روشننبودن فرق بين كابرد الاهي زبان يك قوم و انباشتههاي فكرياي است كه آن قوم، از معاني واژههاي آن زبان دارند. حتي مفسراني كه به ارتباط ميان معاني قرآن مجيد و برخي مطالب و شروح تورات، انجيل، تلمود و... اعتقاد دارند هم از اين دام رهايي نيافتهاند. اينان به آيات قرآن، لباس معاني وجود در ديگر كتابها را پوشاندهاند و از تفاوتهاي جوهري بين زبان و طبيعت قرآن و زبان و طبيعت كتابهاي آسماني ديگر غافل ماندهاند. آنان به اين امر التفات نداشتهاند كه قرآن كريم معجزهاي بلند مرتبه است كه با كوتاهترين سورهاش ديگران را به هماوردي فرا ميخواند و تلاوت اين كتاب تعبدي است و اعجاز آن در سطح نظم و اسلوب محدود نبوده و به سطوح ديگري مانند: وحدت ساختاري قرآن به وسيلهي «احكام» و تنوع تعلقات آن به جزئيات، برقراري تعادل در جهان و حركت آن و توانايي بر دريافتن و گذار و در نورديدن آن، دريافت نيازهاي زمانهاي مختلف و گذار به مراحل بعدي و... تجاوز ميكند. سطح ديگر اعجاز قرآن اين است كه ميراث پيشين را از راه بازيافت، نقد و تصفيه، تصديق ميكند و با تسلطي كه بر نياز بشريت دارد به عرضهي چيزي كه بشريت نيازمند آن است، ميپردازد؛ اين تصديق، تسلط مطلق و نامقيد به زمان است. اين امر قرآن را داراي قابليت هميشگي براي تصديق توليدات بشري ـ ازميراث فلسفي گرفته تا ميراث روششناختي و فكري ـ و تسلط بر آن، نشان ميدهد. البته اين تصديق و همگامي قرآن در صورتي است كه انسانِ ـ جانشين شده ـ به خوبي قرآن را قرائت، فهم، تلاوت و تدبر كرده باشد. زيرا كاربرد الاهي زبان ـ در قرآن ـ آن زبان و واژگان و نظم و اسلوبش را چنان بالا ميبرد كه به حد اعجاز ميرساند.اعجاز هم در سطح شكل و اسلوب محدود نميشود، بلكه به معنا سرايت ميكند تا به زبان قرآن، تمايز و تشخّص ببخشد. عقل بشري از احاطهي تام به تمايز موجود در كل قرآن و حتي تمايز موجود در سطح واژگان آن كه اصطلاحات يا مفاهيم قرآني ناميده ميشود، ناتوان است، با اين كه اصوليان بين آنچه كه «حقيقت لغوي و حقيقت شرعي» و «مجاز لغوي و مجاز شرعي» ناميدهاند فرق گذاردهاند، ما بر پايهي اين سخن و براي ارتقاي سطح آن، ميگوييم كه نميتوانيم با اين سخن امام شاطبي ـ كه در كتاب الموافقات ميگويد ـ موافق باشيم كه «قرآن مجيد بر اساس قواعد زبان عرب و شيوههاي خطابي آنان قابل درك است» وي سپس نظريهي خطرناكي ارايه داده و ميگويد: كسي حق ندارد، فهمي فراتر از حد فهم سه قرن نخست از قرآن داشته باشد. اين نظر شاطبي، نگاهي خطرناك است و معاني قرآن كريم را در دايرهي فهم اهل زمانه معين و در سطح نظم معرفتيشان محصور ميكند و چه بسا به قرآن مطلق، صفت «نسبيت» و «آفريده شدن» ـ كه مبناي معتزله است ـ را تحميل كند.
در اين جا بايد اين سؤال را مطرح كنيم كه: آيا ميتوانيم براي فهم قرآن، زبان باديهنشينان و شعر و نثر و ديوان جاهليشان را مبنا قرار دهيم؟ يا اين كه بايد نخست خود قرآن را منبع ذاتي فهم آن قرار داده و در درجهي دوم از ديوان اشعار عرب جاهليت كمك بگيريم و زبان عربي را به وسيلهي قرآن ارزيابي كنيم و به وسيلهي قرآن بر زبان عربي تسلط يابيم؟! و آيا با زبان عربي ميتوانيم بر قرآن مسلط شويم، با زبان قرآن بر كلام عرب!
امام فخر رازي اين دشواره را طرح و بدان تصريح كرده است، اگرچه اين دشواره ـ در حد خود ـ در ذهن بسياري از استوانههاي سخن و لغت و بلاغت و ادبيات وجود داشته است. شايد رنجي كه فخر رازي در تفسير و مطالعات ادبي و بلاغي خويش برده، سبب شكلگيري اين دشواره در ذهنش بوده است. اما من چنين دشوارهاي را به كلي دور از ديد و انديشهي علمي ـ فلسفي متقدمان او نميدانم، بلكه ميتوان اشاراتي از آن را به ويژه در مناظرهها و جدلهايي مشاهده كرد كه در مورد مسألهي «آفريده شدن قرآن» در گرفت.
فخر رازي در سخن خويش به اين مطلب تصريح كرده و در ضمن بحث از اعجاز و استدلال بر تفاوت شيوههاي قرآن از خطاب و زبان و شيوههاي عرب، گفته است: «... پس ثابت شد كه قرآن همانند سخن ايشان (عربها) نيست و تفاوت بين آن و بين كلام ايشان، تفاوتي عادي نيست. اين تفاوت، غير عادي است، زيرا معجزه بودن قرآن ضروري است...».5
وي در جايي ديگر گفته است: «... فصاحت عرب بيشتر در باب وصف ديدنيها است، مانند وصف شتر، اسب، كنيز، مُلك، ضربت و زخم و جنگ و غارت، ولي چيزي از اين امور در قرآن وجود ندارد و ضروري بود كه در آن، الفاظ و عبارات فصيحي كه همهي عربها در كلام خويش به كار ميبردند، يافت نشود...». فخررازي با هفت دليل قرآن را از نظر معاني آن معجزه ميداند. بنابراين، اعجاز از نظر فخررازي بر فصاحت و بلاغت در ساختار لفظي و اسلوب و نظم و نيز قراردادن الفاظ به گونهاي كه توانايي پيدا كردن معاني نو به نو در مسير زمان را داشته باشد، مبتني است.
اين در حالي است كه امام شاطبي، با تأكيد بر گرايش معاني قرآن به عصر نزول و دو نسل پس از آن، از سوء استفادهي زورگويانه از فهم قرآن بيم داشت. اما درك تفاوت ياد شده براي برون رفتن از بسياري بيراهههاي فكري و و نيز براي ربط دادن فهم قرآن مجيد با همهي هستي و جمع بين دو قرائتِ ـ قرآن و هستي ـ و اشراف يافتن بر تاريخ به مدد قرآن ـ به جاي تحميل تاريخمندي به آن و مطلق دانستن خطاب الاهي به همهي بشريت، به جاي اقليمي و محلي دانستن آن و دادن رنگ قومي به كلام جهان شمول الاهي، ضروري است.
امام رازي در كتاب «المحصول» تصريح ميكند: «خطاب [قرآني [بايد ابتدا بر معناي شرعي آن حمل شود، سپس بر معناي حرفي و پس از آن بر معناي لغوي حقيقي، آنگاه بر معناي مجازي»6
اين مسأله، اهل علم را در برابر مسئوليتي بسيار خطير قرار ميدهد، زيرا تكليفشان اين است كه ابتدا بايد معناي شرعي را جستوجو كنند تا خطاب شارع را بر آن حمل كنند. معناي اين سخن آن است كه بحث از معناي شرعي و تبيين آن بايد در محدودهي قرآن كريم و سنت مرتبط و هم دلالت با آن انجام شود. پس از معناي شرعي، نوبت به ابزارهاي ديگر روشنگري و بهرهوري، ميرسد.
فخررازي بر لغويان و نحويان عيب ميگيرد كه براي استدلال بر جواز آمدن «رُبّ» بر سر فعل مضارع به سخن شاعري استناد ميكنند كه گفته است: «ربّما تُكره النفوس من الامر...». وي اين استدلال را ضعيف ميشمارد و ميگويد: «... اگر اينان يك بيت را بيابند كه شامل اين كاربرد (ربّ بر سر فعل مضارع) باشد، حكم ميكنند كه اين كاربرد روا و درست است. در حالي كه كلام خدا قويتر و محكمتر و شريفتر است، پس چرا به طرز كاربرد آن در آيات استناد نميجويند؟!...» بنابراين، منبع دانستن قرآن براي فهم آن و فهم زبان عرب، در ذهن برخي متقدمان ـ در سطح سقف معرفتي رايج ـ دور نبوده است و همچنين با دركي كه آنان از تناسب بين كلمات آيه و تناسب آيات در سوره و تناسب سورهها در تمام قرآن داشتند، از وحدت ساختاري قرآن، دركي داشتهاند.
بنابراين، مطلوب آن است كه علوم و معارف لغوي خويش را در پرتو اين حقيقت بنا كنيم كه مطالعات و پژوهشهاي زبان شناسان غربي كه در چارچوب مطالعه و بررسي نصوص عهدين ـ قديم و جديد ـ سربرآورده و تكامل يافته است، نياز ما را بر طرف نميكند؛ زيرا بين قران مجيد و ديگر كتابها تفاوت بسيار بزرگ و گستردهاي وجود دارد. نظم اين قرآن و ترتيب و تركيب احكام و جزئيات آن، در سطح ثبت و ضبط هستي در دستگاه الاهي است و وحدت ساختاري قرآن مانند وحدت جهان است، اگر ستاره و يا سيارهاي از مدار و جايگاه خويش خارج شود، همهي نظام جهان به هم ميخورد، زماني كه عقل مسلمان، در نگرش خود به قرآن و فهم حقيقت و تبيين مقاصد و اهداف و اعجازش بازنگري كرد و قصور معارف و داراييها و علوم به ارث رسيده را از اداي حق قرآن درك كرد، راه براي نوسازي و نونگري باز ميشود. اصوليان، لغويان، عالمان قرآن و قرائتدانان، از ترادف و تكرار و تأكيد بسيار سخن گفتهاند و برخي كلمات ارجمند قرآن بر اساس زبان، باديدها و نگاههاي مختلف تفسير شده و اطلاعات فردي و اجتماعي فراواني بر قرآن تحميل شده است و همهي اين دادهها به درون فرهنگ و آگاهي و عقول و بافت عقلي و رواني ما راه يافته است. اكنون زمان آن است كه خود و عقول و آگاهيها و ميراثها و دادههاي عصر خويش را به قرآن عرضه كنيم، تا بتوانيم خرد و انديشهي خويش را به شيوهي آن و حيات خويش را به جريان خروشان آن پيوند دهيم و اين كار، پيش از بناي روش كامل تعامل با قرآن مجيد، شدني نيست.
1. يوسف / 67، ترجمهي محمد مهدي فولادوند.
2. نحل / 89.
3. همان / 64.
4. مزمل/ 5.
5. التفسير الكبير، ج 2، ص 116.
6. المحصول، چاپ رياض، ج1 ، ص 577.